روزگارمن ونوژان
اول ازدسته گلی که بابابه آب داده بنویسم. دیشب توروسپردم دست باباتابرات بادام آسیاب کنم . آخه شب قبل وقتی ازخونه آنابرمی گشتیم شیشه آردبادام ازدستم افتادوشکست . جالب اینکه آنقدرازشکستن شیشه ناراحت شدم که ازریختن آردبادام که به سختی درست کرده بودم ناراحت نشدم . توی آشپزخانه بودم که یک دفعه صدای خوردن سرت رومحکم به جایی شنیدم وسریع دویدم بیرون البته آشپزخانه اپن هست. چهاردست وپارفته بودی که ازمبل بگیری وبلندبشی وسرت محکم خورده بودبه مبل( ازاونجایی که باباوقتی بخوادفیلم ببینه حواسش به هیچ جانیست وتوهم سرت خورده بودبه دسته مبل) . منم کلی باباروفحش دادم که چراحواست نبودوفقط داشتی فیلم نگاه میکردی . دسته گل بابا هرروزصبح ...
نویسنده :
مامان ندا
20:40