نوژان نفس من نوژان نفس من ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
ژوان جون ژوان جون ، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

نوژان نفس مامان وبابا

روزگارمن ونوژان

اول ازدسته گلی که بابابه آب داده بنویسم. دیشب توروسپردم دست باباتابرات بادام آسیاب کنم . آخه شب قبل وقتی ازخونه آنابرمی گشتیم شیشه آردبادام ازدستم افتادوشکست . جالب اینکه آنقدرازشکستن شیشه ناراحت شدم که ازریختن آردبادام که به سختی درست کرده بودم ناراحت نشدم . توی آشپزخانه بودم که یک دفعه صدای خوردن سرت رومحکم به جایی شنیدم وسریع دویدم بیرون البته آشپزخانه اپن هست. چهاردست وپارفته بودی که ازمبل بگیری وبلندبشی وسرت محکم خورده بودبه مبل( ازاونجایی که باباوقتی بخوادفیلم ببینه حواسش به هیچ جانیست وتوهم سرت خورده بودبه دسته مبل) . منم کلی باباروفحش دادم که چراحواست نبودوفقط داشتی فیلم نگاه میکردی . دسته گل بابا هرروزصبح ...
26 شهريور 1392

آبسرد

دیروزبه همراه بابابزرگ ومامان پری وآناجون وبابایی رفتیم آبسرد. برای خریدلوبیاسبزوخیارومخلفات پاییزه . آبسردسبزیجات ومیوه جات خوبی دارد. شب هم موقع برگشتن بابابزرگ مارومهمون کردبرای شام (آخه گفتم مادرجون شام چی بخوریم بااین همه لوبیاسبزوخیاری که خریدیم ) که پدرشوهرگرامی گفتندناراحت نباشین شام مهمون من. وقتی داشتیم ساندویج می خوردیم همش میخواستی بهت بدم همچنین برای نوشابه کلی دست وپامیزدی وماهم می خندیدیم . بابابزرگ برات طالبی هم خریدچون هنوزمیوه نخورده بودی . اینجاداشتم به زورسرلاک بهت میدادم وتوهم طبق معمول نمی خوردی شیطون بلاداره ازدست آناجون فرارمیکنه   ...
25 شهريور 1392

تولدمامانی

دیروزتولدمامان ندابود. مامانی  سال 1360ساعت 10/45دربیمارستان پاسارگادتهران بدنیااومد. دیشب بابایی مارابردرستوران وهمانجایه جشن کوچک خانوادگی گرفتیم . اماازتوکه خیلی اذیت کردی چون همش میخواستی بیایی بغلم . تنهاچیزی که سرت راگرم کردجعبه کرم بودونی نوشابه که اونم اخرزدی توی چشمت. وقتی می رفتیم جلوی یخچال نوشیدنیهاکلی میخندیدی. برات شکلک درمی آوردم توهم قهقهه میزدی عشق مامانی . فضای بیرون خیلی قشنگ بودولی ترسیدم که سرمابخوری وفقط برای عکس گرفتن رفتیم محوطه بیرون. شب خیلی خوبی بودوخوش گذشت . ان شالله برای عزیزترین جونم تولدت 120سالگی بگیرم. اینم عکسای دیشب:    ...
21 شهريور 1392

نشستن

مدتی است که نتونستم بیام وبت روآپ کنم . آخه اصلافرصتی برام نمی گذاری همش باتومشغول هستم ولی بالاخره امروزاومدم تابرات بنویسم . حدودده روزی است که بدون کمک کردن می نشینی البته گاهی اوقات  زمین هم می افتی . شیطون ترازقبل شدی ازهرچیزی می گیری تابلندبشی وبلندمیشی .  بدون کمک کسی آفرین دخترم .   قربون اون نگاه قشنگت   ماه منی دخترم   گل سرمامان روول کن ببین چه گوگولی های نازی داری     عاشقتم           قربون اون خنده هات   مشغول فکرکردن برای خرابکاری   ...
18 شهريور 1392

هفت ماه وهفت روز

دخترنازم رادیروزبردیم دکتربرای چکاب ماهانه . البته یک هفته زودتربردیم چون همش نق میزدی وغذاوشیرهم نمیخوردی . اب هم که مطلقادوست نداری ومن به زورقطره چکان به دهانت می ریزم . به همین دلیل مجبورشدیم زودترببریم . دکترگفت ممکن است عفونت ادرای داشته باشدوبه همین دلیل بی اشتهاشده وبرایت آزمایش ادرارنوشت . من خیلی ناراحت شدم امادکترگفت این امردردختران طبیعی است . حالابایدروزشنبه ادرارت رابرای آزمایش ببرم ازمایشگاه . ان شالله که هیچی نیست وتوصحیح وسالم هستی . وزنت دراین ماه 7700شده بودکه دکترگفت بچه تپلی نیستی وهرچه دوست داری غذاوشیربخوری واصلااصرارنکنم . هرروزشیطون ترازقبل میشی وکنترل کردنت هم سخت شده . هرچیزی رامی بینی زودآنرامی چسبی...
7 شهريور 1392

هفت ماهگی

دختر زیبای من امروزواردهفت ماهگی شدی . روزهاوشبهای زیادی راباهم می گذرونیم که اصلاجزوروزهای عمرم حساب نمیشه . دوستت دارم عمرمامان ، فرشته زیبای من . هرچی بگم ازدوست داشتن وعشقم بازم کم گفتم. هرروزباهم کلی می رقصیم وتوخوشت میادوکلی میخندی. اگه دلت نخوادکه غذابخوری زودانگشت شصتت روبه عادت اینکه خوابت میادمیکنی توی دهنت تابهت غذاندم . یاباپاهایت می خواهی بزنی ظرف غذاروبرگردونی . خواب شبت منظم شده . بین ساعات 11تا1نیمه شب می خوابی تا8صبح . اماسحرخیزهستی وزودبیدارمیشی. چهاردست وپامی ری وخیلی خطرناک شدی . یک لحظه هم نمی توانم تنهایت بگذارم پیشت می نشینم وباهات بازی می کنی . جدیدادستت رامی گیری به هرچیزی تابلندبشی . فکرکنم به همین...
2 شهريور 1392
1